بارش کلمات

دست نویس ها و روزانه نویسی های من

بارش کلمات

دست نویس ها و روزانه نویسی های من

دوست دارم بنویسم.
دوست دارم خوانده شوم.
مرا بخوانید...
خوشحال میشوم.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

دیروز توی حرم، توی رواق آیینه، (رواقی که آدم یاد تالار های مجلل پادشاهان می افتد) نشسته بودم. بین یک عالمه صدا و  همهمه و آدمهای جورواجور ؛ رنگاوارنگ. عرب و پاکستانی و ایرانی... یک خانم عرب شروع کرد به خواندن روضه ی عربی... سوزناک میخواند و زنان عرب، میزدند روی پایشان و جوابش را می دادند... هرکسی مشغول خودش بود. خیلی ها هم به یک نقطه یی خیره شده بودند. یکی به سقف ، یکی به آینه کاری ها، یکی به موهای بچه ای که مادرش با تمام هنرمندی بافته بود... من مشغول زیارتنامه شدم اما صدای دو زن که پشت سرم نشسته بودند، حواسم را پرت میکرد:

.

_ سادات خانوم خدا خیرت بده به فکر مایی . قربونت بشم الهی.

+ خواهش میکنم وظیفس

_امسال علی ام میخواد بره کربلا اربعین. پول نداریم... خدا کنه جور شه . بچم سه ساله نره کربلا

+ انشاالله

_ سادات خانوم میگم تو خونه تون گوشی قدیمی ندارید بیارید برای محدثه ام... سرش گرم شه. از وقتی مریض شده همش ناخوناشو میخوره. یه گوشی بدم دستش سرش گرم شه

+چرا فکر کنم داریم. برات میارم

_سادات خانوم میخوام خیاطی کنم خرجم دربیاد اگر میشه....

.

دلم میخواست برگردم بهش بگم: خانووم عزیز، شما می دونی کجا نشستی؟ اومدی خونه ی کسی که همه ی عراقی ها معتقدند پدرش باب الحوائجه، هرحاجتی داشته باشند توسل میکنند به پدر مهربانش، برادرش پادشاه ایرانه، ایرانی ها هم هر حاجتی داشته باشند میرن پنجره فولادش، آن برادرش احمده، همون احمدی که هزار بنده آزاد کرد، عمه ی امام جواده، امامی که دریای سخاوته... حیف نیست حاجت هاتو از خانم سادات میخوای؟؟

سر برگردون

ما رو به روی پهنه ی دریا نشسته ایم!

از پهنه ی دریا طلب کن...

این خاندان، از پدر و پسر و دختر و نوه، کریم اند... حیفه. حیف

جانم فدایتان

  • معصومه بهرمن

آنقدر حرف توی دلم گیر افتاده، 

آن قدر کلمه توی گلو و حلق و دهانم صف کشیده، آن قدر احساسات جورواجور توی دلِ صاب مرده ام وول میخورد، و آن قدر فکر های منفی و مثبت توی جمجمه ام هم میخورد، که فقط خدا میتواند درک کند...

سردرد پشت سردرد...

اخم توی اخم...

اخلاقم شده سگ.

حالم خوب نیست. همه اش زیر سر خودم است... خودم. خودم که خودم را زندانی کرده ام. پشت دیوارهای تنگ ترس. دندانهایم را چنان محکم به هم می فشارم مبادا کلمه ای سرتق، از دهانم بپرد بیرون... مبادا این قطار کلمات و جمله های پشت دندانهایم، دودو چی ‌چی کنان راه بیفتند بیرون.

دلم میخواهد بنویسم. بی محابا. مثل دارکوب ، فقط کلمه تایپ کنم. آنقدر بنویسم تا خالی شوم. 

اما آنقدر حرف برای گفتن دارم که شاید انگشتانم فرسوده شوند برای تایپش...

اما مشکلی نیست. انگشت میخواهم چه کار وقتی حال دلم، فقط نوشتن میطلبد. 

اما قبل از هرچه باید دیوار ترس هایم را بشکنم، از قفسم بیرون بیایم. از قفسی که شاید جای خوبیست برای زندگی، آب ام به جا و دانم به جا... اما خودم میدانم که چقدر حال دلم بد است در این زندان تنگ ترس...

باید بزنم بیرون.

باید بنویسم

نوشتن برای دلم معجزه میکند و مشکلاتم را میتواند حل کند....

  • معصومه بهرمن