پشت دیوار ترس
آنقدر حرف توی دلم گیر افتاده،
آن قدر کلمه توی گلو و حلق و دهانم صف کشیده، آن قدر احساسات جورواجور توی دلِ صاب مرده ام وول میخورد، و آن قدر فکر های منفی و مثبت توی جمجمه ام هم میخورد، که فقط خدا میتواند درک کند...
سردرد پشت سردرد...
اخم توی اخم...
اخلاقم شده سگ.
حالم خوب نیست. همه اش زیر سر خودم است... خودم. خودم که خودم را زندانی کرده ام. پشت دیوارهای تنگ ترس. دندانهایم را چنان محکم به هم می فشارم مبادا کلمه ای سرتق، از دهانم بپرد بیرون... مبادا این قطار کلمات و جمله های پشت دندانهایم، دودو چی چی کنان راه بیفتند بیرون.
دلم میخواهد بنویسم. بی محابا. مثل دارکوب ، فقط کلمه تایپ کنم. آنقدر بنویسم تا خالی شوم.
اما آنقدر حرف برای گفتن دارم که شاید انگشتانم فرسوده شوند برای تایپش...
اما مشکلی نیست. انگشت میخواهم چه کار وقتی حال دلم، فقط نوشتن میطلبد.
اما قبل از هرچه باید دیوار ترس هایم را بشکنم، از قفسم بیرون بیایم. از قفسی که شاید جای خوبیست برای زندگی، آب ام به جا و دانم به جا... اما خودم میدانم که چقدر حال دلم بد است در این زندان تنگ ترس...
باید بزنم بیرون.
باید بنویسم
نوشتن برای دلم معجزه میکند و مشکلاتم را میتواند حل کند....
- ۹۷/۰۵/۱۹